دو راهب در باران میرفتند. گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده شد. همانطور که آرام آرام از خیابان میگذشتند، دختر زیبایی را دیدند که لباس فوقالعاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمیتوانست از آنجا عبور کند. راهب مسنتر بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد آن زن را بلند کرد و از این طرف خیابان به آن طرف خیابان برد.
بقیه راه، راهب جوانتر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض اینکه به مقصد رسیدند، سر راهب مسنتر فریاد کشید و گفت:
- چطور توانستی، حتی تصورش هم دشوار است، که یک زن را روی بازوهای خود حمل کنی؟ آن هم زنی به آن زیبایی و جوانی را؟ این عمل تو خلاف آموزشهای ماست. بازتاب بسیار بدی دارد.
من او را آن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری
.::پست ثابت::.
سلام گلم به وبلاگ من خوش اومدی
خوش حال میشم نظر بزاری
تبادل لینک و بنر هم هستم دادا
همین ممنون از حضورت
امین حبیبی
توجه توجه
کپی برداری از مطالب این وبلاگ به دلیل نارشایتی مدیر شرعا حرام و دزدی محسوب میشود
لطفا نگید خودتونم کپی کردید شما میتونید برید کپی کنید ولی نه از اینجا
با تشکر مدیریت وبلاگ:همایون
ای دی مدیر وبلاگ:همایون
Admin Yahoo Id:homayouneli